فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

farnika

دندان در آوردن

دو ساعت تا تحویل سال 1393 مونده بود . یه مقدار سوپ برات درست کرده بودم و داشتی تقلا میکردی که نخوری دو هفته ای بود که گاه و بیگاه تب میکردی و شکمت شل بود با هر ترفندی بود سوپ رو خوردی. لباس نو رو تنت کردم و با بابایی منتظر تحویل سال شدیم. سال 1393 بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان جون اونجا مابقی سوپی که درست کرده بودم رو بهت دادم موقع سوپ خوردن انگار یه چیزی عادی نبود وقتی داشتم قاشق رو در میآوردم یه چیزی صدا میخورد . این صدای چیه ؟ بزار ببینم خدای من دندون عشق مامان نیش زده بود دندون پایین سمت چپی عزیز مامان مبارک باشه باید هرچه زودتر تو فکر گندم باقالی باشم . شب سال نو و اولین سبزی پلو با ماه...
21 فروردين 1393

نوروز 93 با پرهام و هستی

عید امسال با بابایی رفتیم دیدن خاله مرضیه و عمو حافظ . این اولین ملاقات با پرهام بود. یک سال و حدودآ دو ماهش بود و شیطون. مدام میخواست کنجکاوی کنه موهات و بکشه یا انگشت کنه تو چشمت و .... خاله مرضیه هم حواس اش بود . این دیگه از دست اش در رفت . بعد از اون رفتیم دیدن هستی . هستی که تازه بیست روزش شده بود . خیلی کوچیک بود. تو تموم اون مدت با تعجب نگاش میکردی . اینم یه عکس از بابایی و عمو جلال ایشالا بعد از این دوستای بیشتری پیدا کنی .       ...
18 فروردين 1393

سال نو

امسال سال 1393 اولین عید نوروز زندگی توست. و اولین سالیه که ما سه نفر شدیم . سلامتی تو اولین چیزیه که از خدا برات میخوام. و اینکه ......... خواستم بگم به همه ی آرزوهات برسی بعد با خودم گفتم آیا همه ی آرزوهای آدم به صلاح آدم هست؟ بعضی  وقتا آدم تو یه دوره ای یه آرزویی داره و یه چیزی از خدا میخواد که خیلی براش مهمه ولی بعد از گذشت زمان میگه خدا رو شکر که برآورده نشد اینجوری خیلی برام بهتر شد !!!!!!! شاید خیلی از آرزوها واسه برآورده شدن نیست شاید خیلی هاش آدم از مسیر اصلی انسان بودن دور کنه شاید خیلی هاش نباید اتفاق بیوفته تا تو بزرگی کردن رو یاد بگیری شاید خیلی هاش نباید اتفاق بیوفته تا تو صبور بودن رو یاد بگ...
17 فروردين 1393

اولین دست دستی

  موقع شام بود . نشوندمت جلوی تلویزیون و زدم کانال پرشین تون من و بابایی هم رفتیم شام بخوریم . وسط های شام خوردن یهو گریه ات در اومد . میدونستم منظورت چیه " بیاید من رو هم ببرید پیش خودتون " اومدم و بغل ات کردم نشوندم رو پام میخواستم شروع کنم که ادامه غذام رو بخورم یهو دیدم داری دست دسی میکنی الهی قربونت بشم ماماااااااااااااااااااااااااااان من و بابایی کلی ذوق کردیم اصلا این کار رو هیچوقت بهت یاد نداده بودم ایشالا همیشه شاد باشی ...
16 فروردين 1393

اولین خیز برداشتن (چهار دست و پا رفتن)

عید 93 بود . اصلا تمایلی برای راه افتادن نداشتی . اگر هم چیزی رو میخواستی که دور بود دادو بیداد میکردی که بهم بدید . چند روزی بود که پشت پات رو میگرفتیم تا فشار بدی و راه بیوفتی . اون شب عزیز جون یه عروسک گذاشت جلوت و هی کمکت میکرد تا بهش برسی تو هم هی تلاش میکردی که یهو دیدیم بدون کمک رو دست چپ ات خیز برمیداری و خودت رو میکشونی طرف عروسک . بابایی سریع رفت دوربین رو آورد و ازت فیلم گرفت . قربون دختر بشم که داره بزرگ میشه . ...
9 فروردين 1393

انتخاب نام

 یکی از دغدغه های من و بابا فرهاد از وقتی که فهمیدیم خدا به ما یه دختر کوچولو داده ، این بود که یه اسم خیلی خوب برات پیدا کنیم. یه اسم که خیلی معنی خوبی داشته باشه ،فارسی باشه ، خاص باشه ، جدید باشه و .... دیگه سایت اینترنتی و کتابی نبود که نگشته باشیم . روشا ، آدرینا ، آوینا ، شفق ، ساینا ، مرسده ، بنیتا و .... اینا خیلی قشنگ بودن ولی اونی نبود که ما میخواستیم تا اینکه تو یه سایتی به اسم تو برخوردم هم معنی اش خوب بود هم اولش شبیه اسم بابایی بود هم تلفظ اش رو دوست داشتیم. من که بیشتر از همه عاشق معنی اش شدم . "شگفتا از این شکوه" واووووووووو خلاصه اینجوری شد که این اسم رو برات انتخاب کردیم . اگرچه بابایی با کلی زحمت...
28 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد